پسرپسرقند عسل

سلام شب های سخت بارداری

1393/7/5 7:33
نویسنده : مامان مهربون
50 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی خوشکلم

تازگی ها حال مامانی تغییر کرده و حالش شب ها بد می شه جمعه 28 شهریور که مامان بزرگ و بابابزرگ  رفتن مامانی و بابایی رفتن خونه عزیزشون خوابیدن آخه پارکینگ خونشون نامزدی گرفته بودن و تا نصفه های شب بزن و برقص بود و مامان و بابا نمی توانستن بخوابن . آن روز حال مامانی خوب بود تا روز شنبه که باز مامانی و بابایی رفتن خونه عزیزشون غذا سبزی پلو با گوشت فوق العاده بود که خیلی چسبید مامانی بعدش دوغ خورد اما زیاده روی کرد و حالش بد شد و بالا آورد تا شد یکشنبه بابایی این دو روز رفته بود کمک عمو م.ه آخه اثاث کشی داشت خلاصه آن شب باز مامانی حالش بد بود و حدس می زد به خاطر لواشک هایی باشه که موقع آمدن از سر کار می خوره چون فشارش می افته و براش خوب نیست خلاصه آن شب بابایی رفت خونه عزیزشون و دمی اورد و مامان کم کم خورد ولی حالش زیاد خوب نبود . سه شنبه مامانی هوس کتلت کرده بود با نون باگت بابایی طفلک خرید با دلستر آورد خونه اما مامانی وقتی که شامش را خورد حالش اصلا خوب نبود و همه چیزهایی که خورده بود رو تو سطل اتاق خواب بالا آورد مامانی طفلک خیلی حالش بد بود و همش گریه می کرد بابایی دلش برای مامانی سوخت آخه خیلی غم انگیز گریه می کرد . چهارشنبه عقیقه غ.ز.ل جون بود و مامان طبق معمول خواب بود و بابایی رفت و غذا رو گرفت و آورد . مامانی به زور چند تا قاشق برنج و گوشت رو خورد . خلاصه پنج شنبه مامانی و بابایی رفتن خونه عزیزشون و مامانی آن شب از دست عزیز یکم عصبانی شده بود و با بابایی قهر کردو زودی خوابید از ساعت 9 تا 9 صبح خوابید امروز بابایی خونه بود و یه باقالی پلو خوشمزه با گوشت ناهار خوردند . بابایی جمعه رقت سرکار و مامانی خونه ماند امروز باز مامانی حالش بد بود اما دلش واسه عموها و زن عموها و غ.ز.ل تنگ شده بود خلاصه رفتن خونه عزیز و موضوع را همه فهمیدن و روبوسی و خوشحالی . انشاله مامانی سالم بدنیا بیای . چند روز بود آنقدر حالم بد بود یادم رفته بود تو رو . مامانی کمکم کن اخلاقم خوب باشه و سر موضوعات الکی اعصابم رو خرد نکنم دلم می خواد تو خوش اخلاق و مهربون و صبور باشی . انشاله.آرام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)